علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

مهرگان علیرضا خان

مهری دیگر گذشت! مهری که هیچ یک از ساعت ها و لحظاتش برای هیچ یک از ما تکرارپذیر نخواهد بود! مهر با همۀ زیبایی ها و لحظات نابش گذشت و آن لحظه ای از مهر که در آن شادمان نبوده ایم و از زیبایی هایش بی بهره مانده ایم پس از این هرگز تکرار نخواهد شد و این فقط ما هستیم که به خاطر از دست دادنِ لحظاتی که می توانستیم شاد باشیم و نبودیم، متضرر شده ایم با ما در ادامۀ مطلب همراه باش رفیقِ ناب هرگز بد نیست خودت را به جای ما بچه ها بگذاری! گاهی خوب است وقتی برای کشیدنِ رنگ انگشتی (رنگ اندُشتی) به حمام سپرده می شوی، لا به لای رنگ پراکنی بر کاشی های کف حمام، صورتت را زیر رنگ پنهان کنی و البته دست ها و پاهای ظریفت را و پس از خروج از حما...
29 مهر 1393
2481 10 25 ادامه مطلب

یک دارآباد پاییزی

جمعه ای که گذشت برای ما و مخصوصاً برای بابای ما روزی بس هیجان انگیز و پر از فراز و نشیب بود روز تولد بابایمان+ روز خانه تکانی پاییزی+ روز کوهنوردی و در نهایت باید بگوییم یک روز مفرح وقتی که تقویم وبلاگمان را ورق می زنیم تا لینک خانه تکانی پاییزی سال گذشته مان را بگذاریم، می رسیم به رویدادی درست مثل همین جمعه ای که گذشت! جمعه نوزدهم مهرماه 92 که باز هم خانه تکانی داشتیم... باز هم دایی محسن مان کمک حال مادرمان بود در خانه تکانی! باز هم بعد از خانه تکانی بیرون رفتیم و دوستان مان را ملاقات کردیم! باز هم خوش بودیم و سرخوش! و اما امسال تمام همین اتفاقات افتاد با این تفاوت که دوستان مان عوض شده بودند و دوستان قبلی مان کنارمان نبود...
28 مهر 1393

تَهَنُّد بابا علیریضا

و بیست و پنجم مهرماه در خاندانِ نوری پسرکی پا به زمینِ خاکی نهاد و محسن نام گرفت! و چه خوب که آمدی پسرک! اگر نیامده بودی روزهای یکشنبه و سه شنبه که مادرمان زودتر به محل کار خود می روند چه کسی ما را ساعت هفت و چهل و پنج دقیقۀ صبح در کمالِ سلامت و صحت و شادابی تحویلِ مهد می داد؟! همان روزهایی که ما  از سرخوشی لبریز هستیم که با بابایمان به مهد رفته ایم ... علی الخصوص که در روز مورد نظر به جای ماشین سواری، نیسانِ آبی نیز زیرِ پایت باشد و ما آن روز تو را چندین برابرِ روزهای عادی دوست می داریم و در راستای همین عشق وافرمان به تو فرصت می دهیم که بر خلافِ سایر روزها که در طلب لقمه ای نان ( ) صبح علی الطلوع و بدون خوردنِ لقمه ای نان ا...
25 مهر 1393

یک نسل سخت!

سال 1359 بود که یک لشکر در تجاوزی نابرابر به این مرز و بوم حمله کرد... و مردمی که در حال بازسازی خرابکاری های به جا مانده از چند سال مبارزۀ زمانِ انقلاب بودند غافل گیر شدند و ناچار به دفاع شدند... و کودکانی متولد شدند که امروزه آن ها را با نام "نسل سوخته" می شناسیم و البته ما به آن ها عنوان "نسل سخت" می دهیم! نسلی که به وقت آژیر کشانِ بمباران پناهگاهش پایین ترین طبقۀ ساختمان بود... نسلی که آن روزها حتی دسترسی به قطرۀ آهن و قطرۀ ویتامین D و شیرخشک و سرلاک و پوشک و .... و در کل ضروری ترین نیازهای یک کودک برایش میسر نبود! نسلی که در روزهای تکرار ناپذیر کودکی، پدرش را در کنارش نداشت و مادری نگران از بازنگ...
24 مهر 1393

ماجراهای ما و عکاس!

گویا همین دیروز بود که کارگاه ساختمانی بابایمان به مناسبت عید سعید قربان تعطیل بود و برای اولین بار از دود و دم شهر گریختیم و عازم جاجرود شدیم و بی هدف کناره نشین دریاچه لتیان و هم نفسِ درخت های جنگلی لتیان شدیم و حالا یک سال از آن روز می گذشت و ما باز هم روز عید قربان را در کنار لتیان بودیم! یک سال با همۀ تلخی و شیرینی هایش گذشته بود و نمی دانیم؛ شاید ما همان آدم های دیروز بودیم... اولین دیدار ما با لتیان را در روز عید قربان سال گذشته  (مهرماه 92) اینجا ببین... ... و پس از آن بارها و بارها به لتیان رفته ایم و تمامِ خاطرات مان از لتیان خاطراتی ست شیرین و اما امسال نیز راهی لتیان شدیم و در کنار رودخانه ای خالی ...
19 مهر 1393

به بهانۀ روز جهانی کودک

گاهی عجیب دلت می خواهد ماشینِ سواری را با همۀ راحتی اش رها کنی و بر نیسانِ آبی، که پدرت به جای مقداری از طلبش از کارفرما تحویل گرفته است سوار شوی و پدرت با آن تو را به مهد برساند و تو تمامِ مدت در مهد به زمین و زمان فخر فروشی کنی که چه خوشبختی که بابایت تو را بر نیسانِ آبی سوار نموده است و در مقابل مهد پیاده نموده است و وقتی پدرت زنگ درِ منزل  را بزند تو با ذوقی هر چه تمام تر رو به مادرت بگویی:"بابا اومد...بابا با نیسانِ آبی اومد..." و به مادرت حال و هوای بچگی و حال و هوای بوی ماه مهر را ببخشی که "بابا آمد... بابا با اسب آمد " هر چند بابایت با نیسان نیامده باشد ولی مهم این است که تو با این حس خوشبختی و همانا از دی...
15 مهر 1393
1430 12 33 ادامه مطلب

یاسمین

درست همان روزهایی که گوشه گوشۀ این شهر برای ما و پدر و مادرمان زجر آور شده بود و کم مانده بود دلمان از بی کسی و غربت غم باد بگیرد، خداوند یکی را به دادمان رساند! کسی که خودش نیز اسیر غربت و تنهایی بود! ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× هیچ می دانستی چرا ما با خاله مهدیه مان ارتباطی تا این حد نزدیک و صمیمی داشتیم؟! و اول از همه د...
5 مهر 1393

آب... آب، زندگی!

جمعه ای که گذشت را به دیدار طبیعت لتیان رفتیم... از آخرین باری که به لتیان رفته بودیم مدت ها می گذشت و دیدار ما با سد لتیان و تمامِ زیبایی هایش را در تعطیلات عید فطر اینجا خوانده ای. جمعۀ گذشته و پس از مدت ها از خانه بیرون زدیم و بدون هیچ برنامه ریزی از پیش تعیین شده ای فرمان ماشین را به سمت جاجرود پیچانده و در مجاورت رودخانۀ خالی از آبی که به سد منتهی می شد مستقر شدیم. و با تمامِ وجود دردِ بی آبی و کم آبی را حس نمودیم... نماز خواندنِ شیرینِ ما در معیت دایی محسن مان + ماجراهای کم آبی و بلوری شدن اینجانب + خوابِ شیرین و همزیستی مسالمت آمیزمان با پشه ها را در ادامۀ مطلب ببین... در طول مسیر ما مثل همیشه و به سبک د...
1 مهر 1393
1